از هجوم روشنایی شیشه های در تکان می خورد
صیح شد آفتاب آمد.
چای را خوردیم روی سبزه زار میز.
ساعت نه ابر آمد نرده ها شد.
لحظه های کوچک من زیر لادن ها نهان بودند.
یک عروسک پشت باران بود.
ابرها رفتند.
یک هوای صاف یک گنجشک یک پرواز.
دشمنان من کجا هستند؟ فکر می کردم
در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد.
در گشودم قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من.
آب را با آسمان خوردم.
لحظه های کوچک من خواب های نقره می دیدند.
من کتابم را گشودم زیر سفق ناپدید وقت.
نیمروز آمد.
بوی نان از آفتاب سفره تا ادراک جسم گل سفر می کرد.
مرتع ادراک خرم بود.
دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد
پرتقالی پوست می کندم.
شهر در آیینه پیدا بود.
دوستان من کجا هستند؟
روزهاشان پرتقالی باد
پشت شیشه تا بخواهی شب.
در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با اوج.
در اتاق من صدای کاهش مقیاس می آمد.
لحظه های کوچک من تا ستاره فکر می کردند.
خواب روی چشم هایم چیزهایی را بنا می کرد
یک فضای باز شن های ترنم جای پای دوست
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
جمعه 25 مرداد 1392 ساعت 2 بعد از ظهر |
بازدید : 1933 |
نویسنده :
مهرداد آريا
| ( نظرات )
|
می خروشد دریا
هیچکس نیست به ساحل پیدا.
لکه ای نیست به دریا تاریک
که شود قایق
اگر آید نزدیک.
مانده بر ساحل
قایقی ریخته شب بر سر او
پیکرش را ز رهی ناروشن
برده در تلخی ادراک فرو.
هیچکس نیست که آید از راه
و به آب افکندش.
و در این وقت که هر کوه آب
حرف با گوش نهان می زندش
موجی آشفته فرا می رسد از راه که گوید با ما
قصه یک شب طوفانی را.
رفته بود آن شب ماهی گیر
تا بگیرد از آب
آنچه پیوندی داشت.
با خیالی در خواب.
صبح آن شب که به دریا موجی
تن نمی کوفت به موجی دیگر
چشم ماهی گیران دید
قایقی را به ره آب که داشت
بر لب از حادثه تلخ شب پیش خبر.
پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش
به همان لحظه غمناک بجا
و به نزدیکی او
می خروشد دریا
وز ره دور فرا می رسد آزن موج که می گوید باز
از شبی طوفانی
داستانی نه دراز.
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
|
سه شنبه 22 مرداد 1392 ساعت 10 قبل از ظهر |
بازدید : 2032 |
نویسنده :
مهرداد آريا
| ( نظرات )
|
ریخته سرخ غروب
جابجا بر سر سنگ.
کوه خاموش است.
می خروشد رود.
مانده در دامن دشت.
خرمنی رنگ کبود.
سایه آمیخته با سایه.
سنگ با سنگ گرفته پیوند.
روز فرسوده آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک لبخند.
جغد بر کنگره ها می خواند.
لاشخورها سنگین
از هوا تک تک آیند فرود
لاشه ای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش.
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود.
تیرگی می آید.
قصه رنگی روز
می رود رو به تمام.
شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود می نالد.
جغد می خواند.
غم بیامیخته با رنگ غروب.
می تراود ز لبم قصه سرود
دلم افسرده در این تنگ غروب.
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0